شهر خالی است از احساس؛
نه تنها شهر که دل خالی شده ست از عاطفه و احساس؛
سنگ شد هرآنچه در وجود بود،دلم هر آنچه بود تنگِ تنگ شد...
در خیابان، هوس، بازی می کند. شادِ شاد است هر آن کس دختر بازی می کند!
خانه ی زفاف شد دانشگاه ما! آزمایشگاه که نه، زایشگاه شد دانشگاه ما!
زایش علم اگر بود باکی نبود، انسان می آفرینند در دانشگاه ما!
یاد ترم اولی ها با سادگی هایشان...
دختران و پسران با لپ قرمزی هایشان...
از خجالت بود نه رنگ و سرخ آب، شرم داشتند، حیا داشتند چه حال و هوایی داشتند...
ترم 2 رنگ لپ ها پاک شد، سرهای زیر، بالا شد
کم کم لپ ها دوباره جان گرفت، این دفعه مدد از پنکیک ها گرفت!
سادگی رفت و دل ما هم گرفت...
عافیت از دانشگاه ما گرفت...
اندیشه ها خالی است از شور و شعور
شور را در راک می بینند و شعور را در اریک!
نیچه را می پرستند و سکولار را حلوا حلوا می کنند!
قلب ها، جای شهید آوینی از مایکل ها یاد می کنند!
دانم که هستی ای شهید و زمزمه ای خوش داری و دلسوز...
"ای شقایق های آتش گرفته! دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد . آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟"
شهید، قار قار کلاغ ها جایی برای سرودن بلبلان نگذاشت. بلبلان نیز خموش شدند و از کلاغ ها غار غار را آموختند...
آموختند که دیگر دستمال برسر نبندند و کمر را راست نکنند
آموختند که کیسه ها سزای دادهاست!
ولی هنوز فرزندانی از گوشت و خون روح الله هستند و سرود شهادت شما را با جـــــان می خوانند...