من و امام...
متن پیش رو نامه ی است از طرف بنده در قالب یک دانش آموز دبیرستانی در سال 1357 که در جواب بیانه امام خمینی (ره) مبنی بر دعوت مردم به راهپیمایی نوشته است و در پس از شهادت ایشان نامه را خوانده و جوابی برای آن می نویسند:
***
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
گفته بودید که بیایید، خواستم بگویم که آمدم. ای پیر یاور پابرهنگان، پابرهنه آمدم.
پابرهنه آمدم که نگویند آوردنش، پابرهنه آمدم که ببینند مرا... یاورانت را...
قنداقه ام را گسستم؛ تنگ شده بود، گهواره ام را شکستم؛ دگر اندازه ام نبود...
شکستم که بسازم؛ خودم را، وطنم را.
شکستم که ببازم؛ جانم را، تنم را.
شکستم که بتازم دشمنت را؛ که بپوشم کفنم را.
با لالایی هایت زمزمه کنان می دوم:
" این جوانهای ما که میان و میگن ما می خوایم شهید بشیم، اینا خوف دارن از مردن؟ اینهایی که قسم می دن انسان رو که ما شهادت نسیبمون کن، خدا بکند اینها خوف دارن از شهادت؟ از مردن خوف دارن؟"
من هم برای شما لالایی می خواندم:
" وای اگر خمینی حکم جهادم دهد..." می خواهم ببینند " ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد."
همچنان می دوم...
به همین پابرهنگی...
به بفرمانت دویدند و رسیدند.
گاه پاهایم سست می شود، گاه قوت می گیرد؛ که مؤمن در خوف و رجاست، وشهادت ما سواء...
به میدان رسیدم؛ آزادی...
"استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی"
صدای مردم است... پاهایم ورم کرده. از درد پابرهنگی ام فریاد می زنم: الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر، خمینی رهبر...
یک دفعه همه جا روشن می شود، تارهایی از نور مرا می کشند، چه لحظه ی زیبایی...
------------------------------------------------------------
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله انا الیه راجعون
فرزند عزیزم، شهادت مبارک.
والسلام علیکم
روح الله موسوی خمینی