روایت حدادعادل از سیره فردی و اجتماعی رهبر انقلاب | گزینش شده
شعر این است:
ای دو چشمانت چراغ شام یلدای همه آفتاب صورتت خورشید فردای همه
ای دل دریاییات کشتینشینان را امید ای دو چشم روشنت فانوس دریای همه
خندههای گاهگاهت خنده خورشید صبح شعله لرزان آهت شمع شبهای همه
ای پیام دلنشینت بارش باران نور وی کلام آتشینت آتش نای همه
قامتت نخل بلند گلشن آزادگی سرو سرسبزی سزاوار تماشای همه
گر کسی از من نشانی از تو جوید گویمش خانهای در کوچهباغ دل، پذیرای همه
لالهزار عمر یک دم بیگل رویت مباد ای گل رویت بهار عالم آرای همه
شعر را خواندم و ایشان گفتند: «نه، انصافاً شعر، شعر خوبی است، ولی عیبش فقط این است که برای من گفتهاید».
و همچنین می خوانید:
خاطرهای از سالهای قبل از انقلاب نقل کنم که خود ایشان در زمان ریاست جمهوریشان برای من تعریف میکردند. ایشان میگفتند من و آقایهاشمی مدتی تحت تعقیب ساواک و در خانهای در خیابان گوته مخفی بودیم. پولی نداشتیم و زندگی خیلی بر ما سخت میگذشت. سر کوچه ما یک مغازه بقالی بود که مایحتاج خود را از او میخریدیم و به قدری به او بدهکار شده بودیم که خجالت میکشیدیم برویم و از او تقاضای نسیه کنیم. وضع مالی آقایهاشمی قدری از من بهتر بود.
بعد از انقلاب هم روحیهشان عوض نشد. در سال 60 در اوایل ریاست جمهوریشان، یک شب در خدمتشان بودم و صحبت میکردیم. صحبت طولانی شد و ایشان گفتند شام پیش ما بمان! من تصور کردم مثل بقیه جاها، ایشان زنگی میزنند و میزی در خور رئیس جمهور چیده میشود، ولی دیدم ایشان به منزلشان زنگ زدند و پرسیدند: «خانم! فلانی امشب مهمان ماست. شام چه داریم؟» من نشنیدم خانم چه جواب دادند، ولی حرف ایشان را شنیدم که گفتند: «عیبی ندارد، هرچه هست، بگذارید توی سینی و بفرستید. اگر هم کم است، یک مقدار نان و پنیر هم کنارش بگذارید. » شاید خانمشان فکر میکردند این خلاف احترام مهمان است، ولی ایشان گفتند: «طوری نیست، نگران نباشید. » تلفن که قطع شد و گوشی را زمین گذاشتند، گفتند: «شام بهاندازه یک نفر بیشتر نداشتیم و خانم نگران بودند. گفتم اشکالی ندارد. » بعد از 10 دقیقه یک سینی آوردند که در آن غذایی معمولی بهاندازه یک نفر بود و کنار آن نان و پنیر و مختصری مخلفات دیگر گذاشته بودند. این وضعیت ذرهای برای ایشان مشکل و مهم نبود و خیلی طبیعی و راحت برخورد کردند.
در اواخر مطلب می خوانید:
یک مورد مشخص {از ساده زیستی} ازدواج فرزند ایشان با دختر بنده بود. وقتی خواستگاری انجام شد و خانمها با هم صحبت کردند و دختر و پسر هم نشستند و با هم حرف زدند و توافقهای کلی حاصل شد، نوبت این شد که من خدمت آقا برسم و در باره مراسم و مهریه و این جور چیزها صحبت کنیم. شبی خدمت ایشان رسیدم. فکر میکنم روز 15 شعبان 1376 و حوالی آذرماه بود. ایشان صحبت را شروع کردند و اظهار لطف و محبت کردند و گفتند: «آقای حداد! به شما صریح بگویم که من در دنیا هیچ چیز ندارم، بچههای من هم هیچ چیز ندارند! اگر مایلید این ازدواج سر بگیرد. این حرف اول و آخر من است. البته این را هم بگویم که خدا هم هیچ وقت مرا در زندگی مستأصل نگذاشته و در نماندهام و زندگی من در هر حال گذشته است. همه زندگی من، غیر از کتابهایم، در یک وانت بزرگ جا میشود!» در باب مهریه گفتند: «اگر میخواهید من عقد کنم، بیشتر از 14 سکه عقد نمیکنم، چون میخواهم میزان مهریه در جامعه بالا نرود. اگر نمیخواهید من عقد کنم، هرچه شما و داماد توافق کردید، یک کسی بیاید و عقد کند.» گفتم: «آقا! این چه حرفی است که شما میزنید؟ من اولاً معتقد به این هستم که باید تلاش کنیم مهریه در جامعه بالا نرود. بعد هم همه آرزو میکنند عقدشان را شما بخوانید، آن وقت عقد پسر و عروستان را کس دیگری بخواند؟» در باب مراسم هم فرمودند: «اگر بخواهید مجلسی بگیرید، من که نمیتوانم در تالارهای بیرون بیایم، ناچاریم در همین منزل و دفتر خودمان مجلس را برگزار کنیم. ظرفیت اینجا هم محدود است و باید با توجه به این محدودیت جا، مهمان دعوت کنید. » گفتم: «این حرف هم صحیح و منطقی است. » در نتیجه خانواده عروس و داماد به طور مساوی هر کدام 150 نفر را دعوت کردیم، 75 نفر زن و 75 نفر مرد؛ مراسم خیلی ساده برگزار شد.